سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما، سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش، سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی





بروید ای حریفان بِکِشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را


به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین
بکشید سوی خانه مهِ خوبِ خوش‌لقا را

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را


دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را

به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بِنِشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را


چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را

برو ای دلِ سبک‌رو به یمن به دلبر من
بِرِسان سلام و خدمت، تو عقیق بی‌بها را

___________________

چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا

ز بگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا

به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا

در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا

نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا

تن ما به ماه ماند که ز عشق می‌گدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا

به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا

چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا

به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا

تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا

که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا
__________________
رو ترش کن که همه روترشانند این جا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا

لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند
لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا

زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی
روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا

آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی
ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا

تا که هشیاری و با خویش مدارا می‌کن
چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا


ساغری چند بخور از کف ساقی وصال
چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ

گرد آن نقطه چو پرگار همی‌زن چرخی
این چنین چرخ فریضه‌ست چنین دایره را


بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد
سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما

سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش
سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی


چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی
هیچ سودش نکند چاره و لا حول و لا

ما به دریوزه حسن تو ز دور آمده‌ایم
ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا


ماه بشنود دعای من و کف‌ها برداشت
پیش ماه تو و می‌گفت مرا نیز مها

مه و خورشید و فلک‌ها و معانی و عقول
سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا


غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش
دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا



هر ترانه اولی دارد دلا و آخری
ایمیل محفوظ می ماند.